داستانهای بیشتر

فال

کلیپ موبایل

قالب وبلاگ

اس ام اس عاشقانه


بازدید : مرتبه
تاريخ : برچسب:,

 یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود

 

روزی روزگاری در زمان های قدیم ،در یک شب سرد زمستان،خانواده ای در خانه ی کوچک و گرمشان، در کنار بخاری نشسته بودند و شام می خوردند.پدر و مادری با دو پسرشان در این خانه  زندگی می کردند.همه ی آنها روزها کار می کردند و شب ها دور هم جمع می شدند و شام می خوردند و از هر دری سخن می گفتند.

در آن شب نیز پس از خوردن شام دور میز نشستند و شروع  به گفتگو کردند.پدر از دوران جوانیش برای آنها حکایت های جالبی تعریف می کرد و پسرها با چهره های خندان به چهره ی او نگاه می کردند و به سخنانش گوش می دادند.مادر هم با کاموا و میل های بافتنی تندتند لباس گرم می بافت.ناگهان صدای پارس سگی از پشت در به گوششان رسید. پدر با شنیدن پارس سگ ساکت شد و خوب به آن صدا گوش داد.بعد رو به همسر و فرزندانش کرد و گفت:« با شنیدن این صدا یاد ماجرایی افتادم که بد نیست برایتان بگویم. وقتی بچه بودم،در یک شب گرم تابستان،سگی به مزرعه ی ما آمد که معلوم بود گرسنه و خسته است. من از پدرم اجازه گرفتم تا به او آب و غذا بدهم.پدرم اجازه داد.من سگ  را نوازش کردم و به او غذا دادم.سگ هم در مزرعه ی ما خوابید.نیمه های شب، با صدای پارس سگ از خواب پریدیم.سگ با صدای بلند پارس می کرد و دور مزرعه می دوید.به نظر می آمد که از چیزی ترسیده است.پدرم چوبدستیش را برداشت،مادرم نیز فانوسی به دست گرفت و همه از خانه بیرو ن رفتیم.درآن تاریکی ،چند مرد را دیدیم که می دویدند و از مزرعه ی ما بیرون  می رفتند.آنها دزد بودند.آمده بودند تا چند گونی گندمی را که پدرم با زحمت بسیاربه دست آورده وبرای آذوقه ی زمستان در انبار گذاشته بود بدزدند، اما سگ با پارس کردنش ما را بیدار کرد و آنها را فراری داد.»

پسر بزرگ گفت:«پدرجان،اجازه بدهید بروم ببینم این سگ پشت در خانه ی ما چه می کند.شاید به کمک ما نیاز داشته باشد.»پدر اجازه داد.پسرها با هم رفتند و سگ کوچکی را پشت در دیدند که از سرما می لرزید.او را به خانه  آوردند و کنار بخاری گذاشتند و غذایی به او دادند. سگ کوچولو غذا را خورد و گرم شد و با چند پارس کوتاه از آنها تشکر کرد.وقتی همه ی اهل خانه خوابیدند، سگ کوچولو کنار بخاری دراز کشید و او هم خوابید.نزدیک صبح همه با صدای پارس او از خواب پریدند.سگ کوچولو با صدای بلند پارس می کرد و به  سوی در خانه می دوید.پدر،در خانه را بازکرد .از خانه ی همسایه ی روبروی آنها دود سیاهی بیرون میزد.پسرها با سرعت به خانه ی همسایه  رفتند تا به او کمک کنند.سگ هم با صدای بلند پارس کرد و بقیه  ی همسایه ها را بیدار کرد؛ آنها با کمک هم آتش را خاموش کردند و همسایه شان را نجات دادند.

آن روز سگ کوچولو کار بزرگی کرد.اگر او متوجه آتش نشده و پارس نکرده بود،خانه های زیادی آتش می گرفتند و افراد زیادی  در آتش می سوختند.

وقتی شب شد و پدر و مادر و پسرها مثل همیشه دور هم نشستند،سگ کوچولو هم به جمع آنها اضافه شده بود.پدر همان طور که به سگ نگاه می کرد،گفت:«خیلی عجییب است!دیشب همین که یاد سگی افتادم که دزدها را از مزرعه فراری داد،این سگ آمد و ما و همسایه هایمان را از آتش سوزی باخبر کرد و نجاتمان داد.نمی دانم چه حکمتی در این کار است؟!»

و مادر همان طور که با میلهای بافتنی  تندتند بافتنی می بافت،لبخندی زد  و گفت:«معلوم است.هیچ کار خوبی بی پاداش نمی ماند.شما به سگ پناه دادید و سگ در عوض به شما خدمت کرد. سگ حیوان قدرشناسی است.اگر دیشب وقتی صدایش را شنیدیم، به او اعتنا نمی کردیم و از سرما و گرسنگی نجاتش نمی دادیم،از آتش سوزی باخبر نمی شدیم و همه چیز می سوخت و خاکستر می شد.اما این سگ بوی دود  را که احساس کرد،با سروصدا به همه خبر داد و باعث شد که خطر از بیخ گوشمان رد شود.خدا را شکر!»

و پسرها با شادمانی به سگ نگاه می کردند و با خود می گفتند چه خوب شد که به این حیوان بی پناه کمک کردند، زیرا هیچ کار خوبی بی پاداش نمی ماند.خداوند پاداش کار خوب آنها را خیلی زود داه بود.


داستان بدشانسی یا خوش شانسی؟

داستان بدشانسی یا خوش شانسی؟

. . .

پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!
روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!
هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پیر مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت! . . .

 

 

 

داستان بدشانسی یا خوش شانسی؟

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!
چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.
همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که…؟

امان از حرف مردم!!!


داستان بزرگترین افتخار – داستان افتخار بزرگ

داستان بزرگترین افتخار   داستان افتخار بزرگ

. . .

پسر کوچولو به مادر خود گفت:مادر داری به کجا می روی؟

مادر گفت:عزیزم بازیگری معروف که از محبوبیت زیادی برخوردار است

به شهر ما آمده است.این طلایی ترین فرصتی است که می توانم

او را ببینم وبا او حرف بزنم،خیلی زود برمیگردم.

اگر او وقت آن را داشته باشد که با من حرف بزند چه محشری می شود.

و در حالی که لبخندی حاکی از شادی به لب داشت با فرزندش خداحافظی کرد….

حدود نیم ساعت بعد مادرش با عصبانیت به خانه برگشت.

پسر به مادرش گفت:مادر چرا چهره ی پریشانی داری؟

آیا بازیگر محبوبت را ملاقات کردی؟…

 

 

 

مادر با لحنی از خستگی و عصبانیت گفت:من و جمعیت زیادی از مردم بسیار منتظر ماندیم اما به ما خبر رساندند که او نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.ای کاش خدا شهرت و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود.کودک پس از شنیدن حرف های مادر به اتاق خود رفت و لباس های خود رابیرون آورد و گفت:مادر آماده شو با هم به جایی برویم من می توانم این آرزوی تو را برآورده کنم.
اما مادر اعتنایی نکرد و گفت:این شوخی ها چیست او بیش از نیم ساعت است که این شهر را ترک کرده است.حرف های تو چه معنی ای میدهد؟
پسر ملتمسانه گفت:مادرم خواهش می کنم به من اعتماد کن،فقط با من بیا.مادر نیز علیرغم میل باطنی خود درخواست فرزند خود را پذیرفت زیرا او را بسیار دوست می داشت.بنابراین آن دو به بیرون از خانه رفتند.
پس از چندی قدم زدن پسر به مادرش گفت:رسیدیم.در حالی که به کلیسای بزرگ شهر اشاره می کرد.مادر که از این کار فرزندش بسیار دلخور شده بود با صدایی پر از خشم گفت:من به تو گفتم که الان وقت شوخی نیست.این رفتار تو اصلا زیبا نبود.
کودک جواب داد:مادر تو در سخنان خود دقیقا این جمله را گفتی که ای کاش خدا شهرتی و محبوبیتی را که به این بازیگر داده است به ما داده بود پس آیا افتخاری از این بزرگ تر است که با کسی که این شهرت و محبوبیت را داده است نه آن کسی که آن را دریافت کرده است حرف بزنی؟
آیا سخن گفتن با خدا لذت بخش تر از آن نیست که با آن بازیگر محبوب حرف بزنی؟وقتی خدا همیشه در دسترس ماست پس چه نیاز به بنده ی خدا.مادر هیچ نگفت و خاموش ماند.

 

(به ادامه مطلب مراجعه كنيد)



ادامه مطلب...
ارسال توسط Ali
چون بلبل مست راه بستان یافت**روی گل وجام باده راخندان یافت -آمد به زبان حال در گوشم گفت **دریاب که عمر رفته را نتوان یافت

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
انواع فال
فال حافظتعبیر خوابسرگرمی فان پورتالگالری عکسفاگالری عکس آلامتو